بعد جلسه الگو نماز مغرب عشا رو تو مقبره شهدا خوندیم. علی داشت میرفت اسلام ناب. منم باهاش رفتم. صحبت کرده بودیم که نمایشگاه الکامپ بریم. پرسیدم از اونجا نزدیکه؟ گفت آره و صبح با هم میریم. منم توفیق شد برم دوره فخیمه اسلام ناب رو هم زیارت کنم. محمدرسول حیدری و کبلایی و سجاد هم بود با کلی علم و صنعتی دیگه. کبلایی نشسته بود کلاس علمی...! از پنجره کلاس گوش میدادم. تو سونای بخار شده بود. چطوری داشتن تحمل میکردن نمیدونم. صحبتاش مثل صحبت های FDM بود. یه سر و گردن بالاتر از جو های بی سروته رسانه ها و به مراتب سخیف تر در برابر الگوی مترقی اسلامی ایرانی پیشرفت.

علی صدام کرد بریم بیرون یه چیزی بخوریم. یه بنده خدایی بود به نظرم مسئول دوره بود. نشستیم علی باهاش صحبت میکرد و .... برای استادهای فردا صبح داشت تاکسی هماهنگ میکرد که از قم بیاردشون. فکر کنم ۷ ۸ تا تماس اینور و اونور گرفت که حل کنه. چقدر پیچیده! 

علی از اردو جهادی صحبت میکرد. مثل همیشه خنده دار و جذاب.

برگشتم تو کلاس تموم شده بود اومدم از پشت پیش صادق گفتم «کلاسی بشین که به گروه خونیت بخوره» درجا برگشت دستمو گرفت گذاشت تو دست علیرضا. گفت آشتی کنید. گفتم من با ایشون به اندازه کافی صحبت حضوری و تلگرامی و ارشادی و انذاری داشتم الان منتظر اقدام و عمل ایشونم. دوما الان مشکلی وجود نداره.

شب داشتم راه میرفتم سمت یه پنجره ای دری که بخوابم جلوش. مهدی شمسیان اومد پرسید پتو داری. گفتم نه. رفت یکی از پتو های خودشو داد به من. 

صبح تا ۱۰ خوابیدم. نه اینکه خسته باشم یا نه اینکه کلا تنبل باشم. انگیزه ای نداشتم برای بلند شدن. رفتم کلاس بچه ها رو پیدا کردم. طبقه دوم بود. طرح کلی داشتن میخوندن. استاد هم که علم و صنعتی مشکاتی بود از اول تا آخر خودش صحبت میکرد. کاری ندارم. بین حرفاش گفت: «مثل بچه مذهبی ها هرکی تو خوابگاه مریض بشه برن عیادتش...» گفتم بچه نفهما عیادت نخواستیم، همین که پشت سر مریض که چند روزه پیداش نیست تو جمعشون حرف درنیارین.

لعنت بر ظالمان

۱۲ اینا بود رفتیم سمت الکامپ