صبح پا شدیم از خونه مهدی عجمی اینا اونور المپیک رفتیم سمت قم. ساعت دوازده اینا رسیدیم هفتاد و دو تن، مسافری که زده بود پیاده کردیم که بره شهرشون اصفهان. بعد رفتیم سرای ایرانی.

نیم ساعت بودیم و بعد با حسین هماهنگ کردم و ادرسشونو گرفتم و رفتیم اونجا. علی میشناختش. همون اخوند دوره اسلام ناب بود. فایلای حاجاقا عابدینی رو گرفتم. بعد از ظهر نماز خوندیم و من یه غسل زیارت کردم و عصر بعد خواب از اقا رضا خداحافظی کردم راه افتادم سمت حرم. رضا خودش دانشجوی علموص بود و الان طلبه بود، میخواست مخ منم بزنه اما نه!!

هم زیارت کردم و هم اطراف حرم گشتم. شب عیدم بود و شاد بودیم.

نشسته بودم و اتش بازی را نگاه میکردم که تلفن زنگ زد. معدندار بود. اونا حرمو خوب نمیشناختن من رفتم صحن اصلی پیششون. محمدپناه و سهیل و سیف ا... بودن. یه دور هم با اونا رفتیم زیارت بعد اومدیم صحن امام. 

نماز مغرب نخونده بودن اصرار کردن که من امام وایستم و اقتدا کنن. خوندیم. بعد نماز من رفتم ردیف اول کنارشون نشستم و قبول باشه و هندشیکسنگ که سرمو برگردوندم دیدم یه پیرمرد با لباس عربی نشست کنارمون. فارسی سلام داد گفت اهل کجایید. گفتم تبریز. بعد ترکی ادامه داد این که تعداد کم که میخوان نما بخونن به هم اقتدا کنن خیلی خوبه و برکت داره و اینا... بعد میخواست بلند شه گفت اهل کرکوک ام. ما همه 😶. 

بعدش رفتیم جمکران. چند ساعت بودیم. ساعت دو بود حدودا و چون جای خواب مناسب نبود تصمیم گرفتیم برگردیم. مهدی خوابش میومد اما من خوب خوابیده بودم و خسته نبودم. مهدی خودش پشت فرمون نشست و محمد کنارش. بعد نیم ساعت منم خوابم برد. چشمو باز کردم دیدم رسیدیم در استخر دانشگاه. اومدیم تو رفتیم سمت ورودی خوابگاه که متاسفانه اقا کاشفی بود. وای. من و علی و مهدی مجبور شدیم بپریم. 

رسیدیم خوابیدیم.

صبح همه میگفتن که دیگه نباید اینجوری و این ساعت بریم قم. این مرد کرکوکی هم برای همه مون ضرب المثل شد و سر هر اذان نماز جماعتمون برقرار شد. سهیل هم میگفت من دیدم اومد سمت ما حرفشو زد و رفت من برگشتم نگاه کردم نبود. شبیه کلید اسرار بود😄.