آخرین روزهای تابستان میزبان مادر و خانواده خواهرم در قرارگاه بودم. جمعه فردای عاشورا راهی‌شان کردم تبریز و خودم آماده شدم و بعد از وداع با حرم خانم راهی تهران شدم. قطار ظرفیت خالی نداشت. با اتوبوس رفتم. کمی معطلی داشتم اما من که می دانم قرار است تا مقصدم کارهای زیادی را خدا سر راهم قرار دهد و انجامشان بدهم. لذا دعا می کردم و راضی بودم. همین طور هم شد و برای هزارمین بار حکمت الهی را دیدم و گام به گام این مسافرت کوتاه با ذکر گذشت. 

به اتاق آمدم. آقا امیر آمده بودند. اتاق تمیز بود و آماده بود تا یک ترم سرشار از تعالی را در آن شروع کرد. اول وسایلم از اتاق ۴۱۰ را برداشتم. با خبر شدم پدر احسان فوت شده اند. متاثر شدم. به زودی ما هم به این سفر کرده ها ملحق خواهیم شد. بعد سراغ انبار رفتیم. حسان و کیوان را هم خبر کردیم و همه وسایلمان را بردیم. رفتیم اتاق ۲۰۰ و چایی خوردیم تا اذان و تجدید دیداری کردم با هم اتاقی های پارسالم. چه سال خوبی بود. شب مهدی تماس گرفت. سایت سیمرغ تکمیل شده و حالا باید روی سرور آماده شود. شب را روی آن کار کردم و تا حدودی کار را پیش بردم. در نهایت در سررسیدم کارهای فردا را یادداشت کردم و خوابیدم. 

شنبه اولین روز دانشگاهم است. ترم بسیار زیبایی را شروع می کنم. سر کلاس های علم که روضه ای از روضه های بهشت هست می‌روم. مجالسی که سید مجالس‌هاست و شیعیان اهل بیت همه جمع اند. به به به این دانشگاه و خدا را شکر به خاطر این نعمت بزرگ که بستر بالندگی نخبگان مملکت را فراهم می‌کند. این برکت انقلاب است. استادهای تاریخ انقضا گذشته هم یادگار دوران پیش از جنبش نرم افزاری اند و امروز باید به جوان های دانشجویمان و رشد باورنکردنی علمی ۱۰ سال اخیرمان افتخار کنیم. بی صبرانه منتظر نسل بعدی اساتید هستم تا شکوفایی علمی ایران را ببینم ان شاء الله.

به تربیت بدنی سر زدم تا در کلاس تیراندازی با تپانچه ثبت نام کنم. کار موکول به فردا شد. آمدم اتاق. حسین هم همراه عبدالله آمده بود. صحبت کردیم. در مورد استارتاپی هم که حسین در ذهن داشت گفتگو کردیم. نان و بستنی خوردیم و رفتیم نماز. عبدالله خوشنویس را دیدم. بعد از نماز با امیر و عبدالله و او رفتیم استخر. بسیار فرح بخش بود. حسان و عادل و محمدرضا هم آنجا بودند. بعد از استخر مهمان خوشنویس رفتیم شامی میل کردیم و طی مسیر با مباحث کتاب دشمن شدید آقای طائب از زبان عبدالله آشنا شدم. 

در برگشت راه از مسیر آینده اش پرسیدم. طبق معمول همه بچه های منّا، زندگی آینده اش را دو پارچه کرده بود که قسمتی انقلابی و قسمتی کارمندیست. کارمندی خودم را تعریف کردم. خودش هم دل خوشی از فضای کارمندی نداشت. در مورد فعالیت های هم سو نظر خواهی کردم که آیا فعالیتی که هم جنبه اقتصادی هم جنبه‌ی اعتقادی از جنس دغدغه‌مندی باشد سراغ دارد یا نه. فرصت خوبی بود تا در مورد فعالیت خودمان در تابستان امسال صحبت کنم و نمونه‌ی یکپارچگی در زندگی بزرگسالی را نشان دهم. 

الان مطلب وبلاگم را تکمیل می کنم. با اینکه باید ابتدا خاطرات تابستانم را بنویسم اما نمی خواهم از روز عقب بمانم. فرصت برای تحلیل از بالا در مورد تابستانی که گذرانده ام هست. باشد که فکر بازی روزی‌مان شود. بعد هم تا پاسی از شب روی آماده‌سازی سیمرغ کار خواهم کردم و صبح علی الطلوع سراغ ثبتنام کلاس ورزشی می‌روم. و العاقبة للمتقین