چهارشنبه روز خوبی می‌خواست باشد. صبح قرار بود برویم پارک علم و فناوری پردیس. بعد جلسه انتقال تجربه با مدیر شتابدهنده معنا و بعد هم افتتاح مرکز نوآوری نیترو. 

صبح بیدار شدم و سریع ساعت را نگاه کردم و در عرض ۵ دقیقه از راهی سردر شدم تا سوار اتوبوس بشم. تقریبا ۴۵ دقیقه بعد از رسیدن من حرکت کردیم! راه طولانی بود. هر چند صحبت‌هایم با علی صفرپور بسیار راهگشا بود و بهره‌مند شدم. وارد پارک شدیم. ساختمان‌های مریخی توصیفیست که از معماری پارک می‌توانم داشته باشم. انگار اینجا جای زندگی آدمی‌زاد نیست. رفتیم سالن جلسات مدیریت و یک بنده خدایی آمد و کلیپ پخش کرد و تاریخچه ای گفت. بنده خدای دیگری آمد و کمی به سوال ها پاسخ داد. مشخص بود که روند کار برای بچه ها واضح نشده است. ارائه و پرسش و پاسخ ضعیف بود. یا خیلی کلی بود یا خیلی شخصی. 

رفتیم ساختمان شتابدهنده زنجان که دستاورد های پارک را یکجا به نمایش گذاشته بودند. آقای شاکری تک تک شروع کرد به توضیح دادن آنها. برایم جالب نبود و خیلی زود رفتم بیرون تا حداقل از هوای لطیف صبح استفاده کنم. مسئولین شرکتی که باید دانشجویان رشته های مختلف ازشان بازدید کنند را می چینند. مسئله اختلاط هم بسیار جدی است و فرمانده فرمان می‌دهد که فضا مدیریت شود! یاد جشنواره صدف در سالن ملک لو می‌افتم. کسانی برگزارش کردند که زمان دانشجوییشان مدیریت می‌کردند اما گویا در فضای شغلی دیگر این حساسیت‌ها وجود ندارد و مدیریت هم نمی‌خواهد. به شخصه جمع بندی ای که برای خودم بپسندم ندارم اما از شنیدن این جمله یاد هزاران موضوع حل نشده ام افتادم و ناخودآگاه از جهالتم نیشخندی زدم. «باید مدیریت شود!»

رفتیم یکی از ساختمان‌ها. تمام واحد ها خالی بود! یعنی حتی یک میز هم نبود که بگویم امروز نیستند. اصلا کسی مستقر نبود! وارد یک شرکت شدیم. دو دانشجوی دانشگاه تهران کنترلر آسانسور تولید می‌کردند. سرپرست هم بنده خدایی با تحصیلات مهندسی کامپیوتر بود که خودش را برقی می‌دانست تا کامپیوتری. برای فضای ۱۵۰ متری شان ماهی ۱۰ میلیون اجاره می‌داند. حتما برایشان میصرفد. قیمت هر کنترلر ۳ هزار تومن است. 

بعد رفتیم ساختمانی دیگر که برای شتابدهنده یاس است. سه طبقه که سرجمع ۵ نفر هم درش نیست! نشستیم توی سالنی و دو نفر برایمان صحبتکی کردند. صحبتم با علی ویلان مفیدتر بود تا صحبت های سخنران. مشکل جدی نبود تشکیلاتی با دغدغه اشتغالزایی اولا برای بچه های خودش رو مطرح کردم. اینکه دوستان خیلی صمیمی هم در گردش ها و دورهمی ها کنار هم هستند و لذت می‌برند اما هیچ کدام به فکر این نیست که کاری، مشغله‌ای یا پروژه ای را دسته جمعی انجام دهد. همه در نهایت فردیت خود هستند. اگر از خودم بخواهم بگویم اینگونه دوستی ها برایم هیچ رنگی ندارد. بلکه بوی تعفن هم می‌دهد. سلام و علیک کردن های گرم که درواقع برو گمشو های منافقانه هستن. خدا را شکر که از این دوستی ها کنار کشیده ام. 

برگشتیم دانشگاه و دستاوردی که داشتم این بود که بابا تو پارکش هم خبری نیست. خودتی و خودت. جلسه انتقال تجربه لغو شده بود. رفتم و استراحتی کردم و ساعت ۴ آمدم برای افتتاحیه نیترو. پذیرایی بود و یک اتاق کنفرانسی که چند نفر آمدند و صحبت کردند و کیف بریدند و رفتند. من و جمع خوبی از دانشجوها هم می‌چرخیدیم و به دیوارهای سفید شده سوله قدیمی نگاه می‌کردیم و مزه می‌ریخیتیم. اینجا هم خبری نبود.

روز چهارشنبه اینگونه گذشت. انتظار بسیار بیشتری داشتم و یک روز رویایی را متصور بودم. خب بالاخره این رسم زندگی است که هرچه بیشتر رویش حساب کنی بیشتر ناامید میشوی. 

پنج شنبه خوبی نداشتم. کارهایم را پیوسته و رگباری آنگونه که دوست دارم انجام ندادم اما کمی تمرکز کردم و به ایده ی جدیدی رسیدم. بهتر است روی کارهایم متمرکز شوم و این سه هفته طوفانی را که از پروژه و امتحان و آزمایشگاه پر پر پر است را به خوبی پشت سر بگذارم. ۳ روز بعد از آخرین امتحانم را هم ان شاء الله می‌خواهم روزه بگیرم اگر اذن بگیرم.