ترم آخر و آخرین درس معارف را با استادی گذراندم که از فرهنگ حافظ صحبت میکرد. خاطرات کسانی که به او ضربه زده بودند را تعریف میکرد و نام آنها را ابلیس میگذاشت. آخر ترم فهمیدیم که خودش یک ابلیس حرام خور است. موقع سحر از اتاق بیرون آمدم و دیدم گنجشکی خودش را به مهتابی سالن می کوبد. از یک مهتابی به سمت مهتابی دیگر می رفت و خودش را به آن می کوبید. همه پنجره ها را باز کردم و چراغ ها را خاموش کردم. رفت بیرون. بعضی جاها ما انتظار خیر دارید اما شر می رسد. بعضی هم شر نیست و در واقعیت خیر است!