دوشنبه قبل بعد اولین جلسه مانگو دیبی تو کافه آی تی تو راه برگشت صادق ازم پرسید کتاب چی میخونم. حقیقتا خیلی خجالت کشیدم که اینقدر از کتاب به دورم.
از همون روز رفتم تو نخ کتاب خوانی. یه پوشه به اسم کتاب نخوانی داشتم تو دسکتاپم که چند تا موشن توش بود و چند تا پی دی اف. اونا رو دیدم و انگیزم بیشتر شد. امروز هم که بعد یه هفته دوباره رفته بودم کلاس آخرین صفحه های اولین رمانی که خونده ام رو داشتم تموم میکردم.
باورم نمیشد. راه یه ساعت و خورده ای تو نظرم پنج دقیقه هم طول نکشید اینقدر کتاب همصحبت خوبیه. مخصوصا که آخرای داستان بود و اتفاقا سریع پشت سر هم اتفاق می افتاد.
تو راه برگشت یهو متوجه شدم راه نزدیک تری هم هست. دو ایستگاه از میرداماد رفتم تا مصلی و مستقیم با بی آر تی اومدم علم و صنعت. همونجا بود که کتابو تموم کردم.
سفر درون شهری خوبی داشتم. کلاس هم بدک نبود.(یعنی خیلی #مفتضحانه بود) اما کتاب عالی عالی.
داستان رویای نیمه شب ریحانه خانم و ماجرای حاکم مرجان صغیر و کرامت حضرت ولی عصر به ابوراحج واقعا جذاب بود. جمله ای بود که زیر و رویم کرد. وقتی هاشم به همسرش ریجانه بعد از تحمل مشقات میگوید:
حالا میبینم از یک سال پیش مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای اینکه من تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم.و در ادامه از قطع رابطه اش از مادرش و اینکه مادرش در دوریشان از زندگی سیر شده بود خبر میدهد. به نظرم چه بسی اینهمه سختی بخاطر ناراحتی مادر بوده.