از کوچه پس کوچه ها به خیابان معدنی رسیدم. پیاده رو شلوغ بود و من از کنار ماشین های پارک شده کنار خیابان رد می شدم که متوجه ندای "آقا آقا" شدم. برگشتم. پسرکی در راننده را باز کرده بود و به شدت گریه می کرد. میان گریه گفت بابام رفته و نیومده. پیش خودم گفتم شاید اتفاقی برای پدرش فتاده. آمدم سمتش که ناگهان ماشین راه افتاد. سریع پدال ترمز را فشار دادم و نشستم پشت فرمان. دستی بالا نبود. 
آن سمت خیابان چند پیر مرد بودند. پرسیدم که صاحب ماشین را ندیده اید گفتند چرا رفته فروشگاه. کمی منتظر شدم. برگشتم سمت ماشین. در را قفل کرده بود و با اشاره من باز کرد. همان لحظه هم پدرشان آمد و گفت باز تو دستی رو خوابوندی؟!
گاهی با دست خودمان خودمان را تو هچل می اندازیم و از بابا انتظار داریم مسئولیت ما را قبول کند. اگر کسی دنبال روزی نانوشته بود خون جگر خواهد خورد. هر جا بیش از حد توان سختی کشیدیم باید در مورد روزی خودمان بیشتر فکر کنیم و قید روزی فرض نشده را بزنیم.
مدتهاست که فکر می کنم تهران آمدنم روزی نانوشته ای بوده. چون منطقا نباید سختی اینچنین طاقت فرسایی در تحصیل در غیر وطن باشد. اساس این انتخاب در فکر خام آن روز فرار از شرایط بود و این خود علتی بود تا ناامید شوم. شاید شعار هجرت زرورقی بیش نبود.
از آنچه بر من گذشت پشیمان نیستم چون با فکرها و افراد ارزشمندی آشنا شدم و عالم ها را دادم و آدم دیگری شدم. از بی وفایی ها و خیانت ها و نفاق ها درس ها گرفتم. اما هر روز پیر و پیرتر شدم.
پارسال همین موقع ها بود که قم برایم جدی تر شد. شاید کورسوی امیدی برای ادامه زندگی بود. شهری که صرف زندگی کردن در آن جان سختی خاصی میخواهد. تاب‌آوری را باید تقویت میکردم اگر میخواستم مهاجرت دیگری کنم. اما هرچقدر بیشتر با این شهر درگیر میشوم کمتر رغبت میکنم. شهر هیچ سنخیتی با روحیاتم ندارد. تناسبی با جسمم ندارد. خیابان ها کوچه ها مردم همه نامانوس اند. هرچند این شهر را برای آینده مدنظر داشتم اما در بهترین حالت گزینه موقتی میتواند باشد.
استاد عزیزی سرکلاس صحبتی داشت. گفت: شاید بهتر باشد صبح در شرکت خودتان باشید و بعد از ظهر بیایید و با مادرتان چایی بخورید البته اگر خانمتان بگذارد:)) شاید همیشه اپلای کردن بهتر نباشد.
۴ سال پیش پدر و مادر سن و سال گذشته ام را رها کردم به خیال آنکه موفق خواهم شد. بدون آنکه معنی موفقیت را دانسته باشم. مگر احسان به پدر و مادر موفقیت نیست؟ امروز نه تنها همان دو نفر فرتوت تر شده اند. هم عمو شده ام. هم دایی مضاعف شده ام ؛) هم پدر و مادر و برادر پیدا کرده ام و هم یک عدد فرشششته. تا کی باید خودم را از لذات دنیا محروم کنم و از دنیا و آخرت بی بهره بمانم.
این روزهاست که هرچه بیشتر به شهر دلنشین خودم فکر می کنم. اگر قبلا بود و تصمیمم تند و تیز میشد اما امروز نگران شکوفه ام هستم.