ترم آخر و آخرین درس معارف را با استادی گذراندم که از فرهنگ حافظ صحبت می‌کرد. خاطرات کسانی که به او ضربه زده بودند را تعریف می‌کرد و نام آن‌ها را ابلیس می‌گذاشت. آخر ترم فهمیدیم که خودش یک ابلیس حرام خور است. موقع سحر از اتاق بیرون آمدم و دیدم گنجشکی خودش را به مهتابی سالن می کوبد. از یک مهتابی به سمت مهتابی دیگر می رفت و خودش را به آن می کوبید. همه پنجره ها را باز کردم و چراغ ها را خاموش کردم. رفت بیرون. بعضی جاها ما انتظار خیر دارید اما شر می رسد. بعضی هم شر نیست و در واقعیت خیر است!

این روزها همچنان زندگی سخت می‌گذرد. میانه ام با خانواده و شکوفه ام آنگونه که باید باشد نیست. دوری همیشه سخت است و هیچ وقت هم عادت سرش نمی‌شود. بلاتکلیفی سخت است. نتایج کنکور امشب خواهد آمد ولی معلوم چقدر از حجم بلاتکلیفی کمتر می شود. کارهای متنوعی را باید انجام دهم. درگیری ام زیاد است. برنامه ریزی ام ضعیف است. حتی برنامه هم خوب پیش برود وقفه های جدی ای در مسیر رخ میدهد که عمر را زیاد تلف می کند.