آخرین روزهای تابستان میزبان مادر و خانواده خواهرم در قرارگاه بودم. جمعه فردای عاشورا راهی‌شان کردم تبریز و خودم آماده شدم و بعد از وداع با حرم خانم راهی تهران شدم. قطار ظرفیت خالی نداشت. با اتوبوس رفتم. کمی معطلی داشتم اما من که می دانم قرار است تا مقصدم کارهای زیادی را خدا سر راهم قرار دهد و انجامشان بدهم. لذا دعا می کردم و راضی بودم. همین طور هم شد و برای هزارمین بار حکمت الهی را دیدم و گام به گام این مسافرت کوتاه با ذکر گذشت.