بسم الله الرحمن الرحیم

عصر رو کامپیوتر هادی سجادپور داشتم کار میکردم که یه نرم افزار نصب نمیشد. یه وی ام ویر گذاشتم نصب بشه خودم رفتم فوتبال. محسن نصیرپور و محمد دژمان و سعید و علیرضا بودن. چقدر کیف داد. ولی حسان نبود. الان یادم افتاد دفعه قبل شنبه شب سید حامد برهانی هم اومده بود و شب کلی صحبت کردم پیشمون بمونه و نره اما خودم کار داشتم زود تر برگشتم و بعد پرسیدم گفتن رفته. مسئول دفتر برق شده امسال. امیدوارم خوب رشد کنه و رشد بده. سعی میکنم من هم همراهش باشم و تنهاش نذارم این سال.

آره فوتبال بازی میکردیم و چند بار باختیم. چند نفر با امین الرئایا هم اومده بودند تیم اونا هم خوب میباخت.

بعد دست از پا دراز تر برمیگشتیم سمت خوابگاه دیدیم علی داره میاد. چی شده؟ چه خبر؟ نگو ملک زاده گفته تا شب متن مدون جلسات الگو رو بفرستیم واسش. خلاصه سریع یه نیمرو زدیم و یه دوش گرفتیم و رفتیم سمت مجمع که تا صبح کار کنیم. اول سید رفت بعد منم یکم قبل اذان رفتم. علی «واقعا حال ندارم» بود رفت فوتبال.

سعید هم مجمع بود. نماز خوندیم و عدسی لوبیا که از ناهار مونده بودو خوردیم شام شد. با سید 3 دقیقه سکوت کردیم و به این فکر کردیم که تدوین باید چه کار کرد. من واقعا خسته بودم و بخاطر زنجیر سرم درد میکرد. خوابیدم و به سید سپردم بیدارم کنه. نگو اونم یه کم بعد من خوابیده. صبح 7.5 بیدار شدم و بدو بدو لپتاپ سیدو روشن کردم و شروع کردم به صفحه آرایی ورد و غلط گیری و جمع کردن فایل ها از جا های مختلف. از تلگرام و وان درایو و هارد و... جلسه دوم رو نداشتم ساعت 11 شده بود زنگ زدم علی. مقبره بود رفتم وسایلشو گرفتم آوردم مجمع و فایل تدوین رو بستم. علی هم اومد گفت 7 سری پرینت بگیر بدیم اساتید. رفتم از جلو سردر یه سری زدم برگشتم اصلاح کردم فایلو دوباره ریختم فلش رفتم صحافی رستمی اونم پرینترش مشغول بود رفتم فتوکپی بغل و یه سری دیگه گرفتم. بازم مشکل داشت. دوباره اصلاح کردم و برگشتم و پرینت گرفتم و دی وی دی خام هم چند تا گرفتم و اذان شد که برگشتم مجمع و وضو گرفتم رفتم مسجد. از خود صبح تا نماز جر خوردم. روحم شاد. ولی لحظات با برکتی بود. پیش نماز هم حاجاقا فرجی بود خوشحال شدم و روحیه گرفتم. سایه اش مستدام.

بعد نماز مجمع سید و سعید برگشتند. جزوه ها رو نشون سید دادم. تشکر کرد و گفت من دیشب دایورت کرده بودم. برا استاد ملک زاده فرستادیم فایلو ولی جواب نداده و علی میگه ناراحت شده که دیشب ندادیم. ناهار آب دوغ خیار بود. سید محسن و مهدی هم اومدن. خنده ها بشد. عجب جمعی بود. واقعا کیف کردم. 

علی گفت باید بره کلاس. پرسیدم کجا گفت اندیشکده یقین. پاشدم گفتم: منم میام!

نزدیک بود. تو یه محله باصفا که علی هم که خوشش میومد از محله میگفت احساس میکنم تعرف زیاده!!! همه منو میشناسن!!! گوشی هامونو گرفتن ازمون ولی خیلی جای امنیتی به نظر نمیومد. پسر بچه ی نگهبانه بازی میکرد و به باباش کمک میکرد و گوشی ها رو تحویل میداد و... . رفتیم سالن. همون دکوری که کلیپای حسن عباسی ازش پخش میشه بود. استاد افتخاری اومد صحبت میکرد. گویا اگزیستانسیالیسم رو جلسه قبل گفته بود و این جلسه پرسش و پاسخ بود. منم بر خلاف جلسات اول همه کلاس ها یا دوره هایی که میرم اینبار خیلی عمیق گوش میدادم. خودم هم احساس میکردم که دارم بد جور نگاه میکنم ولی بحثش با اینکه کمی گنگ بود ولی واقعا جذاب و کاربردی به نظر میومد. همینجور که من نگاه میکردم میدیدم دست استاد داره میلرزه. گردنم درد گرفت یکم برگشتم و حرکت کششی میکردم که استاد یهو دستشو رو به من کرد گفت شما جلسه اولتونه؟؟ فکر نمیکردم منو بگه با مکث برگشتم دیدم با خودمه! گفتم آره. گفتم همینه دیگه من هنگ رو تو چشمای شما دیدم. باید از ابتدای جلسات بودید والا الان میگید این چی میگه!!! خواستم تعریف کنم بگم نه استاد واقعا استفاده دارم میکنم این چه حرفیه. رد شد ولی دیگه دستش نمیلرزید! خوبه. بحث در مورد نگرش به یک آبچکت بود. از Dexa یا حدس بعد Idea یا ایده که شرایط آزمایشگاهی تاییدش کنه بعد Doctorina یا دکترین که در شرایط واقعی جواب میده و به مثابه ی خمیر میمونه در ذهن آدم بعد  Tenet بعد Dogma که سنگه و جایی که انسان فکر خودش رو منطبق بر ذات و حقیقت هستی میدونه.

جدا از این حرفا چیزی که خیلی نیازم بود و شنیدم این بود که وقتی داری مباحثه میکنی بیا پارادایم طرف مقابل رو بزن بعد بدون اشاره به پارادایم خودت بیا شاخه های فکری خودت رو که منطبق بر حق هست رو بیان کن. این نکته ایه که میتونم موقع صحبت کردن با افراد و موقع جذب یا سخنرانی استفاده کنم و حرفم رو خوب بیان کنم. من از جذب سبقه ی خوبی نداشتم فقط یه بار با علی رزاقی صحبت کرده بودم برای کارای مرکز تحقیقات اقتصادی برای همایش پایش اقتصاد مقاومتی که خرفایی که اونجا زدم به تقلید از سیر صحبت های محمد حسنی گفتم و اونجا جواب داد. البته علی بچه ایه که با فکر قبول میکنه ولی خوب توضیح دادن خوب هم لازمه.

اومدیم بیرون. محسن تماس گرفت و گفت جلسه کرسیه منم گفتم که خبر ندادید و اینا و اینکه 20 دقیقه دیگه میرسم.

رفتم اول جلسه بستنی هم خوردیم. صحبت ها بشد و خوب بود. هرچند در مقاله هایی جدا درمورد کرسی مینویسم اما هنوز انتشارش نمیدم تا بمونه برای دو سال دیگه که کار به انجام رسیده باشه. چیزی که نمیپسندیدم رو البته میگم. با اینکه الان آقا محسن سرتیم هست جوری جلسه میگذشت که انگار محمدمهدی سر کاره. به نظرم باید مستقل و مسلطتر باشه خودش و سعی کنه از حداکثر مشارکت همه برای ارتقا استفاده کنه.

علی و سید رفتن استخر و جلسه من که تموم شد گفتم بیان با ماشین ببرنم خوابگاه. وسایلمو برداشتم از اتاق محمد اینا. محمد هم امشب میرفت تبریز. راستی سه شنبه جلسه داشتیم یا من نرفتم یا کسی خبر نداد یا چی؟ نمیدونم. خداحافظی کردم و اومدم کیفمو از 200 برداشتم و برگشتم.

24 ساعتی بود که به نظرم حیف بود یادگاری برام نمونه.

بلیط گرفتم فردا صبح برم تولد مامان جان.