این مطلب را با یک ماه تاخیر انتشار می دهم. حجم زیاد کار ها و بی ساختاری روند کار باعث شد لود ذهنیم خیلی بالا باشه و فرصت خلوت کردن و از دور نگاه کردن رو نداشته باشم. علی ای حال این مطلب رو انتشار می دم تا مرداد بدون پست نباشه وبلاگ.
به بیست و پنچمین روز تیر رسیده ام. روز پنجمیست که قم هستم. تازه نمرههای ترم تکمیل شده است. میخواهم کمی در مورد ترم گذشته، کمی در مورد امروزم که چرا اینجا هستم صحبت کنم.
این ترم انتخاب واحد خوبی نداشتم. مثلا nlp استاد اعتمادی را از دست دادم. معماری کامپیوتر بیت اللهی را از دست دادم. هوش محاسباتی مزینی را. از طرفی اساتید معروف به نمره بد را هم تقریبا همهشان را داشتم. استادی بود که شاگرد اول دانشکده را انداخته بود. استاد جوانی که مثل معمول اساتید جوان، خوب درس میدهد بد تصحیح میکند و بد نمره میدهد. با همهی این شرایط این ترم کمترین معدل کارشناسی رقم خورد. منطقی هم بود. بالاخره همه این درسها را با همین اساتید باید برمیداشتم و چاره ای نبود. ترم قبل چون بین دو ترم تهران بودم مجبور بودم پروژههای درسها را هم کامل انجام دهم. این ترم هم همینطور شد و حداکثر نمره پروژه را گرفتم. پرونده این ترم بسته میشود.
اما چرا اینجا هستم؟ من بزرگترین شرکتهای نرم افزاری ممکن را رفته ام و صحبت کرده ام منتها هیچکدامشان بنا ندارند روی یک دانشجوی کارشناسی حساب باز کنند. خرده کاری های خسته کننده را براشان در نظر میگیرند. بروند گم شوند! اینجا هستم تا خودم خطی را راه بیندازم. اگر هم قرار شد خرده کاری کنم حداقل خرده کاری های خودم را انجام میدهم.
فعالیت پیشرو نیازمند داوطلبانی هست که خود را وقف کار کنن، ما اینجا با بدنه برتر دانش آموزی و دانشجویی قم ارتباط خوبی داریم. همین الانش که جزئیات کار ها مشخص نیست و افراد خاصی هستند که بتوانند این را درک کنند و شروع به ساختارسازی برای ماموریت خود بکنن کمه، اما هر روز حدود ۴۰ نفر بچه محصل و دانشجو و طلبه میان و میرن. حالا اگر شبکه ارتباطی با مدارس و حوزه ها تکمیل بشه که دیگه نور علی نوره.
از طرفی انگیزه شخصی هم دارم. ارتباط داشتن با همچین بچه هایی با این سنشون شادابی خاصی رو به آدم میده. شادابی که تقریبا هممون اوایل کارشناسی بخاطر تصور مثبت از دانشگاه داشتیم اما رفته به رفته دوستی ها کم رنگ تر شده وروابط سرد تر. امروز که بعد فقط یک هفته برگشته ام خوابگاه کاملا تفاوت روحیه ام و رفتارم را نسبت به دیگران و هفته قبل خودم احساس می کنم.
این یکهفته سکونت در قم خوبی ها و بدی هایی داشت. اولا که بافت شهری قم واقعا قدیمیه و روراست بگم برام دلگیره. نسبت به تهران که خیلی شیک و پیک تره. گرما هم خیلی اذیت میکنه. حتی اگر واقعا هم هوا گرم نباشه همین فشار روحی که اگر برم بیرون می پزم آرامش رو سلب می کنه:) از طرفی اینکه فضای فرمالی برای کار نیست و باید همونجایی که دراز میکشیم کار هم بکنیم که هنوز نتونستم عادت کنم. البته وصل نبودن اینترنت هم مزید علت بوده. از توذوقیها گفتم از دلپذیری ها هم بگم. شما جایی هستی که بزرگترین مجموعه هایی که اسماشونو تهران میشنوی شعبه مرکزیشون اطرافتن. حرم نزدیکه میتونی بری و آروم بشی. کوچیک بودن شهر باعث میشه همه جا در دسترس باشه و کلی کارای اداری رو تو نیم ساعت انجام بدی. البته اگر ساعت اداری که از ۱۱ تا ۱ هست تقریبا رو از دست ندی. این مورد رو روح الله بیشتر درگیره. یه کتابخونه هم داریم که از مقر کتاب آوردیم. یه شب رفته بودیم که کتابای جدیدو ازشون بگیریم و بیاریم، منم رفتم. واقعا کار جالبی دارن انجام میدن. جا داره هر خونه ای یه کتابخونه از مقر کتاب برای خودش داشته باشه.
برای شروع سایت فروش لوازم التحریر رو باید کار میکردم. یه دامنه ۴۰۰ تومنی بعد کلی دعوا و بگومگو با صاحبش خریدیم. اینهم جریانی برای خودش داره که بماند. سایت خود بنیاد هم باید بالا بیاد.
بعد امتحانات بیشتر از یک هفته قم بودم و فضا همین بود که فکر میکردم. حالا باید میومدم تهران و وسایلم رو از اتاق قبلی برمیداشتم و چند تا جلسه هم داشتم. جمعه صبح بود که اتفاقی اینستا رو باز کردم و فهمیدم صادق اومده قم. به علی گفتم و زنگ زدیم و رفتیم دنبالش آوردیم قرارگاه. ساعت ۲ بلیط قطار داشت. منم از همون قطار بلیط داشتم. همینطوری به علی گفتم باید با ماشین بیاد تهران و وسایل منو ببره. روح الله هم میخواست بیاد و وسایلی داشت. من و صادق هم داشتیم می رفتیم. دیگه همه با هم سوار شدیم راه افتادیم تهران. ماشین علی تازه منفجر شده بود و مشکل داشت. چند بار داغ کردیم تو راه. یکی از تایر ها ترکید و مجبور شدیم ماشینو هل بدیم تا جایی و بعد تعویض کنیم. آخرش هم استارت سوخت و دیگه کار نکرد.
آمدیم تهران. چند جلسه باید می داشتیم و همچنین وسایلم رو از اتاق قبلی بردارم و سوار مشکی بیاریم قم. شنبه صبح جلسه با دکتر آشتیانی داشتیم. بعد با محسن ایمانی تماس گرفتم و برای ۱۱:۳۰ فردا جلسه گذاشتم. برای عصر هم با مهدی در مسجد امام حسن. راه طولانی بود و باید تا شادمان می رفتم. نمی شناختم. دو سال پیش که باید میرفتم جلسه سیمرغ با محمدرضا رفته بودیم. با محمد حسن هم که آمده بود خوابگاه یه صحبتی کردیم. بیشتر علی صحبت کرد. دوشنبه هم جلسه اصلی سیمرغ بود که باز رفتم. شبش با خبر شدم که عموووووو شدم. سریع فردا شبش بلیط گرفتم برم تبریز.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.